پاورقی صفحه ی 14
باربارا 19 ساله بود و مایکل 21 ساله که عاشق هم شدند و قرار ازدواج گذاشتند . آن دو عاشق جوان ، خصوصیات مشترک فراوانی داشتند . اول اینکه هر دو رمانتیک بودند و طرفدار عشق افلاطونی و نقطه ی اشتراک بعدیشان اینکه هر دو اهل مطالعه مجلات خانوادگی بودند. آن روز _ که قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر جلو سینما همدیگر را ببینند و برای اجاره ی سالن عروسی بروند _ هر دو آخرین شماره ی مجله ی عاشقانه را خریده و تمام صفحاتش را خوانده بودند ، از جمله پاورقی صفحه ی 14 که نوشته بود : برای اینکه بفهمید نامزدتان چقدر دوستتان دارد ، یک بار بدونخبر قبلی ، سر قرار نروید ، اگر به سراغتان نیامد ، یعنی دوستتان ندارد ...
باربارا و مایکل دیگر همدیگر را ندیدند . افسوس که هیچکدامشان خبر نداشتند دیگری نیز پاورقی صفحه ی 14 را خوانده است...
همه کس و هیچ کس
چهار نفر بودند به نام های همه کس ، یک کس ، هر کس و هیچ کس . یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد.
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد.
هر کس میتوانست آن را انجام دهد ، اما هیچ کس آن را انجام نداد.
یک کسی از این موضوع عصبانی شد ، به خاطر اینکه این وظیفه ی همه کس بود.
همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد ، اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد.
سر انجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد،سرزنش کرد.
خدای لیلی
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین سجاده اش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی!!! چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟
مجنون به خود آمد و گفت : من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم ، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟